چکیده:
سه نوع رابطه و تعامل میان علم و فرهنگ، بر مبنای سه نوع تعریف از علم میتوان در نظر گرفت. بر پایة تعریف پوزتیویستی علم، رابطة میان آن دو بیرونی است و هیچ یک نمیتوانند بر دیگری احاطه داشته باشند. بر مبنای تعریف پسامدرن از علم، ساختار درونی علم، توسط فرهنگ تعریف میشود و علم، هویتی فرهنگی دارد. مطابق تعاریف عقلانی و وحیانی از علم، علم، محیط بر فرهنگ بوده و از امکان ارزیابی انتقادی فرهنگ به گونهای همهجانبه برخوردار است.
واژگان کلیدی: علم، فرهنگ، پوزتیویسم، پسامدرنیسم، فرهنگ واقعی و آرمانی، فرهنگ حق و باطل
مقدمه
نسبت علم و فرهنگ به معناى رابطهاى است که بین علم و فرهنگ است و این رابطه به لحاظ واقع مبتنى بر واقعیت و حقیقت علم و فرهنگ است و در مقام معرفت و شناخت، متناسب با معرفتى است که از علم و فرهنگ وجود دارد. یعنى به تناسب این که چه تعریفى از علم یا فرهنگ ارائه دهیم، نسبت بین آن دو را تعریف و تبیین خواهیم کرد. به همین دلیل ما براى بیان نسبت علم و فرهنگ نخست به تعریف یا تعاریف علم و فرهنگ پرداخته و از آن پس نسبت مزبور را بر اساس تعاریفى که از علم و فرهنگ ارائه مىشود، دنبال مىکنیم:
مفهوم فرهنگ
برای فرهنگ تعاریف فراوانی ارائه شده است، مناسب است که در همین ابتدا تعریف مورد نظر در این نوشته بیان شود: فرهنگ، بخشى از معرفت است که در ذهنیت مشترک افراد و یا جامعه و یا در زیستجهان افراد وارد شده است.
مراد از معرفت در این عبارت تنها آگاهىای ذهنى، تصورى یا تصدیقى نیست؛ مراد، معناى عامى است که احساس، عاطفه، گرایش، اعتقاد، عادات و آداب را نیز فرا مىگیرد. هر نوع آگاهى – اعم از این که در حد یک تصور ساده باشد و یا آن که در درون شخصیت و وجود افراد رسوخ کرده و عزم و جزم آنها را در خدمت و یا در تقابل با خود گرفته باشد – هنگامى که صورتى جمعى پیدا کند در قلمرو فرهنگ واقع مىشود.
فرهنگ در این تعریف عقاید، آگاهیها، ارزشها، هنجارها، آداب و عاداتی را شامل می شود که از طریق تعلیم و تعلّم منتقل شده و صورتی جمعی پیدا میکند. اگر جمعى که فرهنگ در بین آنان محقق مىشود، گسترده و فراگیر باشد، فرهنگ، صورتى عمومى پیدا مىکند و اگر محدود باشد، فرهنگِ خاص و یا خردهفرهنگ را پدید مىآورد. البته در دل یک فرهنگ عام، خردهفرهنگها و فرهنگهاى خاص مىتواند وجود داشته باشد.
صورت جمعى، قیدى است که معرفتهاى فردى و خاص و یا حقایق و امورى را که در بیرون از حیطة معرفت افراد قرار گرفته باشند، از تعریف فرهنگ خارج مىکند.
براى هر پدیدهاى که در عرصة فرهنگ وارد مىشود، دو عرصه غیر فرهنگى نیز قابل تصور است؛ اول اینکه صرفاً به قلمرو معرفت و آگاهى احساس و به بیان دیگر به حوزة وجودی شخصی خاص وارد شود. فردى که حقیقتى را کشف مىکند و یا قاعدهاى را برای خود فرض و اعتبار مىکند و یا نسبت به امرى حقیقى و یا اعتبارى عشق یا نفرت مىورزد، تا هنگامى که این ادراک و احساس را در خود مخفى نگه داشته و به ابراز آن نپرداخته باشد و آن را در تعامل با دیگران به حوزه آگاهى جمعى وارد نکرده باشد، معرفت او خارج از قلمرو فرهنگ قرار دارد.
ارشمیدس هنگامى که در حمام به چگالى و وزن مخصوص اجسام پى برد، اگر یافتة خود را اظهار نمیکرد و یا اگر اظهار او را کسى نمىشنید و به شاگردان او منتقل نمىشد و تاریخ ثبت و ضبط نمىکرد، معرفت او به عرصه فرهنگ یونان و از آنجا به قلمرو فرهنگ بشر وارد نمىشد.
دوم اینکه آن پدیده به قلمرو آگاهى فردىِ خاصى نیز وارد نشده باشد. قضیة فیثاغورث در سالهاى قبل از میلاد توسط فیثاغورث کشف شد و از طریق آموزش و تعلیم او به عرصة فرهنگ بشرى وارد شد، و لکن صدق این قضیۀ هندسى، منوط به کشف فیثاغورث و یا ورود آن به قلمرو فرهنگ بشرى نیست. یعنى این قضیه قبل از آنکه به عرصة معرفت فردى وارد شود از نوعى حقیقت برخوردار است. قاره آمریکا در زمانى خاص براى کریستف کلمب کشف شد و این معرفت از آن پس وارد فرهنگ اروپایى شد و تحولات فرهنگى وتاریخى مهمى را نیز به دنبال آورد. لکن این قاره قبل از علم و معرفت فرد و یا افراد اروپایى به آن نیز وجود داشت.
از بیان فوق دانسته مىشود براى هر پدیده، دست کم سه عرصه مىتوان تصور کرد: اول، عرصة فرهنگ که هویت بینالاذهانى دارد، دوم، عرصه فرد که در محدوده معرفت فردى و شخصى قرار مىگیرد و سوم، عرصۀ واقعیت نفسالامر شىء. هر پدیده در هریک از عرصههاى سهگانة فوق از احکام ویژه مربوط به خود برخوردار است. نفسالأمر نیز به نوبۀ خود داراى مراتب و اقسامى است که پرداختن به آن از محدودۀ بحث ما خارج است. (جوادی آملی، ۱۳۷۲: ۱۸۰ – ۱۶۳)
فرهنگ، که هویتى اولاً معرفتى و ثانیاً جمعى دارد، داراى ابعاد و سطوح مختلفی است و به عبارت دیگر مجموعه معرفتهای مختلفى در درون یک فرهنگ وجود دارد. نمادها و نشانهها، هنجارها و ارزشها، باورها و اعتقادهاى بنیادین، که به صورت زبان، آداب و عادات، حقوق و مقررات، ادبیات، اساطیر، علوم، معارف، فلسفهها و ادیان مختلف بروز و ظهور پیدا مىکنند، هر یک در بخش و یا سطحى از فرهنگ واقع مىشوند. توجه به سطوح و اجزاء متفاوت و گستردة فرهنگ، نکتة مهمى است که ما را در تبیین نسبت فرهنگ با علم، یارى مىرساند.
براى شناخت نسبت علم و فرهنگ باید شناخت و تعریف خود از علم را نیز در نظر داشته باشیم. براى علم، تعاریف مختلفى بیان شده است و این تعاریف مختلف، اولاً، ریشه در مبانى فلسفى و معرفت شناختى متفاوت دارند و به مواضعه و قرارداد افراد باز نمىگردند(پارسانیا، ۱۳۸۳: ۱۴۸) و به همین دلیل عدول از این تعاریف و توافق بر سر یک تعریف واحد درباره علم به سادگى ممکن و میسر نیست و ثانیاً، این تعاریف مختلف در چگونگى تبیین نسبت علم و فرهنگ تأثیرگذارند.
دو ویژگى فوق نسبت به تعاریف فرهنگ صادق نیست، زیرا به رغم تعاریف متنوع و متعددى که براى فرهنگ ذکرشده است، اختلافآن تعاریف، چندان عمیق و بنیادین نیست و بیشتر ناشى از نظر به ابعاد مختلف و یا آثار و لوازم فرهنگ بوده و یا به قلمرو وضع و قرارداد بازمىگردد و دیگر اینکه آن تعاریف در بیان نسبت علم وفرهنگ چندان تأثیرگذار نیستند. به همین دلیل در تعریف نگارنده از فرهنگ، به تشریح تعریف مورد نظر بسنده شد و از ذکر دیگر تعاریف خوددارى گردید.
تعاریف ارائه شده از علم را در سه گروه میتوان قرار داد. اول تعاریف پوزیتویستى و تجربى، دوم تعاریف قبل تجربى، سوم تعاریف بعد تجربى.
تعریف پوزیتویستى از علم با آن که عمرى کمتر از دو قرن دارد همان تعریفى است که در حاشیة اقتدار دنیاى غرب، اینک غلبة جهانى یافته و در سازمانهاى رسمىِ علم و از جمله مراکز آموزشى ایران متأسّفانه از نخستین سالهاى آموزشى در سطوح مختلف، هرزهوار و بهگونهای سخیف تعلیم داده مىشود چندان که سایر معانی علم و از جمله معنایى که فرهنگ و تمدن اسلامى با آن مأنوس بوده اینک با عنوان معرفت و آگاهیهای غیر علمی در انزوا و بلکه در معرض فراموشى قرار گرفته است.
معناى پوزیتویستى و یا تجربى علم معنایی است که تنها در بخشی کوتاه از فرهنگ و تمدن غرب یعنی از نیمه دوم قرن نوزدهم تا نیمه دوم قرن بیستم سیطره و غلبه یافت.
معناى بعد تجربى علم، معناى پسامدرن از علم است. زمینههاى تکوین این معنا به تدریج از نیمه دوم قرن بیستم پدید آمد. این معنا گرچه همچنان در بیرون از محیطهاى رسمى علمى و در حاشیة صورت غالب علم مدرن است، لکن حوزة مباحث فلسفى علم و فلسفة علم را تسخیر کردهاست.
«تعاریف ماقبل تجربى علم، مجموعه تعاریفى است که به لحاظ تاریخى قبل از غلبة معناى پوزیتویستى علم در تاریخ وفرهنگ بشرى حضور داشتهاست»(پارسانیا، ۱۳۸۰). این نوع تعریف در محدودة فرهنگهاى دینى، در حوزة متافیزیک در یونان، دنیاى اسلام و حتی در مقطع نخستین فلسفههاى مدرن، مقبولیت دارد. علم در این تعاریف نیز شیوه و روشی مختص به خود داشته و در مقابل آگاهیها و معرفتهای دیگری قرار میگیرد که به رغم کارکردهای مفید و مؤثّر خود، غیرعلمیاند؛ مانند شعر، خطابه و جدل.
نسبت بین علم و فرهنگ از دو جهت درونى و بیرونى قابل پیگیرى است. به این معنا که این نسبت مىتواند در درون علم و یا فرهنگ واقع شده و در هویت هر یک از آنها مؤثر باشد و یا آنکه در بیرون رخ داده و خارج از هویت آنها قرار گیرد.
هر تعریفى که دربارة علم پذیرفته شود، در این امر تفاوتى ایجاد نمىشود که علم در هر حال در درون فرهنگ، اثر گذارده و در ردیف ابعاد و اجزاء آن واقع شده است و در هویت فرهنگ اثر مىگذارد. ورود و یا حضور علم در درون فرهنگ نظیر ورود و یا وجود یک عنصر در یک ظرف آب است؛ عنصرى که در ظرف آب یا مایعات مختلف قرار دارد، بخشى از فضاى درون ظرف را اشغال مىکند و موقعیتى که در درون ظرف دارد، در جایگاه و موقعیت دیگر عناصر تاثیر مىگذارد. علم هنگامى که به عرصه فرهنگ وارد مىشود، به هر معنایى که باشد، بخشى از فرهنگ خواهد بود. فرهنگ مىتواند مانع از حضور علم شود و مىتواند آغوش خود را بر روى آن بگشاید. مقاومت و یا استقبال فرهنگ نسبت به علم به خصوصیات ذاتی فرهنگ باز مىگردد، بنابراین خارج بودن علم از حوزه یک فرهنگ نیز متناسب با هویت آن فرهنگ است. پس بود و نبود علم و یا چگونگى وجود علم در نسبت مستقیم با هویت فرهنگ قرار دارد. فرهنگى کهفاقد علم باشد هویتى مغایر با فرهنگى دارد که از علم بهره مىبرد و مراتب توسعه و ضیق علم در چگونگى فرهنگ تأثیرگذار است.
فرهنگى که از قبول و پذیرش علم سرباز مىزند، از امتیازات حضور علم بىبهره مىماند. چنین فرهنگی، جاهلانه و سفلهپرور است واگر مراد از علم، دانش تجربى و ابزارى باشد، این فرهنگ از تسلط بر طبیعت محروم مىماند. و اگر مراد از علم، دانش متافیزیکى، انتقادی و مانند آن باشد، فرهنگى که مانع از حضور آن میشود از مزایاى چنین دانشهایى بىبهره مىشود. هویت و عناصر درون فرهنگ با بود و یا نبود علم ابزارى، علمعقلانی یا وحیانى بدون شک خصوصیاتى مغایر پیدا مىکنند.
از آنچه گفته شد، دانسته مىشود تأثیر علم بر عناصر درونى و هویت فرهنگ، اجمالاً غیر قابل انکار است و تعریفهاى مختلفى که نسبت به علم مىشود، اصل این نوع ارتباط و نسبت را نمىتواند در معرض تردید قرار دهد.
تاثیر فرهنگ در علم و به بیان دیگر نسبتى که فرهنگ با علم دارد مانند نسبت علم با فرهنگ مورد وفاق نیست، زیرا نحوه تعریف علم در تبیین این نوع نسبت مؤثر است. بر اساس برخى از تعاریف، فرهنگ هرگز تاثیر درونى برعلم نداشته و به بیان دیگر هویت و ساختار درونى معرفتِ علمى، مستقل از فرهنگهاى مختلف است. بر اساس این دیدگاه، علم هویتى غیر شرقى و غیر غربى و یا غیر دینى و غیر ایدئولوژیک دارد. فرهنگ هرگز در ساختار درونى معرفت علمى اثرگذار نیست. در این نگاه، تأثیرات فرهنگ نسبت به علم همواره تأثیرات بیرونی است، به این بیان که فرهنگ، بدون آنکه تأثیرى در معنای علم و روش آن داشته باشد، تنها مىتواند ظرفیتهاى خود را در جهت بسط و توسعة علم به خدمت گیرد و یا آنکه راههاى گسترش آن را مسدود نماید و این نوع تأثیرات فرهنگ بر علم، تأثیرات بیرونى است.
دیدگاه دوم، فرهنگ را عنصر مقوّم علم مىداند. مطابق این نگاه – با حفظ غلبه و برترى فرهنگ بر علم- همانگونه کهعلم با هویت و ساختار درونى فرهنگ نسبت دارد، فرهنگ نیز در هویت علم، تعریف و مصادیق آن موثر است. بر این اساس رابطه علم وفرهنگ رابطهاى درونى و دیالکتیکى است یعنى فرهنگ، هویت علم را پدید مىآورد و علم نیز به نوبه خود بر فرهنگ اثر مىگذارد.
دیدگاه نخست که استقلال علم را در قبال فرهنگ مىپذیرد، از جهت دامنه و برد و نوع تأثیرى که علم بر فرهنگ مىتواند داشته باشد به دو نگاه تقسیم مىشود؛ بر اساس نگاه اول، علم حتى هنگامى که با تمام ظرفیت خود وارد فرهنگ شود تنها بخشى از فرهنگ رابه طور کامل تصرّف مىکند و تأثیر آن بر دیگر بخشهاى درونى فرهنگ تأثیراتى حاشیهاى است و در نگاه دوم علم ظرفیت داورى وتصرّف در همة اجزاء درونى هر فرهنگ را دارد و تفوّق و برترى خود را بر همة فرهنگ، مىتواند حفظ کند. تعریف پوزیتویستى علم درحوزة نگاه اول بوده و تعاریف عقلانى و دینى علم به نگاه دوم ملحق مىشوند.
از آنچه درباره نسبت فرهنگ با علم بیان شد، سه نوع رابطه بین فرهنگ و علم مىتوان در نظر گرفت که هر یک از آنها بر اساس نوعىتعریف از علم پدید مىآید: تعامل بیرونی علم و فرهنگ، غلبة فرهنگ بر علم و احاطه علم بر فرهنگ.
این نوع ارتباط متأثر از تعریف پوزیتویستى علم است، علم در این تعریف، نظام معرفتى روشمندى است که مشتمل بر گزارههاى آزمونپذیر است. خصلت استقرایى یا تجربى و آزمونپذیر علم در این تعریف به گونهاى بیان مىشود که هویت آن را مستقل از دیگر حوزههاى معرفتى بشر حفظ مىکند. علم در این نوع تعریف دست کم در مقام کشف همواره مستقل از محیط فرهنگى خود است (پوپر۱، ۱۹۵۹) و به همین دلیل به حسب ذات خود مستقل از تاریخ و جغرافیاست. تاریخ و جغرافیا تنها ظرف حضور آن است و فرهنگ با هویت تاریخى وجغرافیایى خود نظیر باندى است که شرایط حضور و ظهور آن را فراهم مىآورد. فرهنگ مىتواند دروازههاى خود را به روى علم ببندد، نظیر فرهنگهاى اساطیرى یا مىتواند ظرفیتهاى خود را برای توسعه علم در برخى از زمینهها و یا در همة زمینهها فراهم آورد. فرهنگ مىتواند از علم نیز به عنوان یک ابزار کارآمد براى بسط و توسعة خود استفاده کند. نکته قابل توجه این است که ذات و هویت علم در همه حالات فوق- یعنى چه در موقعى که بیرون از قلمرو فرهنگ قرار گرفته و امکان ورود به آن داده نمىشود (شکلیک) و چه وقتى که بخشهایى از آن یا همة آن به فرهنگ وارد مىشود (شکل دو و سه)- صورت و سیرتى واحد دارد.
سیرت واحد علم در سه شکل فوق به صورت دوایر بدون هاشور مشخص شدهاست. مناطق هاشورخوردة فرهنگ ناظر به مجموعه معارف غیر علمى نظیر دین، اسطوره، ارزشها و هنجارها و مانند آن است.
نکتة مهم در این تعامل این است که فرهنگ، حتى هنگامى که از همة ظرفیتهاى علم استفاده مىکند، مشتمل بر معارفى خواهد بود که به حسب ذات خود فاقد هویت علمىاند. این بخش از معارف با آنکه ممکن است درباره بود و یا نبود اصل علم در عرصة فرهنگ داورى کنند و یا در خدمت بسط و توسعة علم قرار گرفته و حتى رهاوردهاى علمى در حضور و بسط آنها مؤثر باشد، لکن از سنخ معرفت علمى نیستند و غیر علمى بودن آنها به دلیل محدودیت معناى علم به گزارههاى آزمونپذیر و ناتوانى تعریف علم در پوشش دادن به آنهاست.
هیچ فرهنگى بدون مجموعهاى از ارزشها و هنجارها، آرمانها و بدون یک تفسیر کلان از جهان و انسان نمىتواند وجود داشتهباشد، اعم از این که این تفسیر دینى، اساطیرى، معنوى، مادى، شکّاکانه و لاادرى گرایانه و مانند آن باشد و هیچ فرهنگى بدون مجموعهاى از باورها، تعهّدات و انگیزههاى گرایشى و به بیانى دیگر بدون مجموعهاى از حبّها، بغضها، جاذبهها و دافعهها نمىتواند شکل گیرد و معرفت در معنای عام خود شامل همة این امور مىشود. حال آن که علم در معناى پوزیتویستى آن هیچ یک از این امور را پوشش نمىهد واز داورىهاى مسانخ با آنها عاجز است.
بر اساس تعریف پوزیتویستى علم، علم همواره در تعامل با فرهنگ قرار مىگیرد و در این تعامل، گاه، اجازة ورود به حوزه فرهنگ را پیدا نکرده و از آن دفع مىشود و گاه، بخشى از آن و یا همة آن به درون فرهنگ وارد شده و با حضور خود تغییراتى را در دیگر عناصر فرهنگى به وجود مىآورد ولکن تأثیرات فرهنگ بر علم و تأثیرات علم بر بخشهایی از فرهنگ که غیر از علم است همواره بیرونى است، به این معنا که علم، هویت و شکل خود را همواره حفظ مىکند و معارف غیر علمىِ درونى فرهنگ نیز هرگز هویتى علمى پیدا نمىکنند.
نوع دوم از ارتباط به گونهاى است که به غلبه فرهنگ بر علم منجر میشود و در این نوع ارتباط، علم همواره جزئى از فرهنگ بوده و در بیرون از فرهنگ، مقام و جایگاهى براى آن نمىتوان تصور کرد و با این همه، علم، هویت و یا روشى مستقل از فرهنگ نیز نمىتواند داشته باشد. به بیان دیگر علم، در روش و ساختار درونى خود، همواره متأثر از فرهنگ است. این دیدگاه به لحاظ تاریخى با افول رویکرد پوزیتویستى به علم در شرایط غیبت نگاه عقلانى و یا دینى به علم شکل گرفت.
در رویکرد پوزیتویستى، روش علمى و علم به حسب ذات خود مستقل از فرهنگ است. رویکرد پوزیتویستى در حلقة وین در نگاه استقلالى به حوزه معرفتى علم تا آنجا پیشرفت کرد که معرفت علمى را تنها معرفت معنادار دانسته و دیگر حلقههاى معرفتى نظیر متافیزیک را فاقد معنا و ناشى از خطاهاى زبانى دانست. به تدریج در مجموعه مباحثى که در حاشیه حلقة وین تحت فلسفه علمشکل گرفت، اولاً مجموعه معانى دیگرى که خارج از دایره علم وجود داشت مورد قبول واقع شد و ثانیاً تأثیر آن معانى در ساختار درونى معرفت علمى پذیرفته شد و در نتیجه این حقیقت آشکار شد که حلقه معرفتى علم در ساختار درونى خود، متّکى برمجموعه معارفى است که بر اساس تعریف پوزیتویستى از علم، هویتى غیر علمى دارند (رورتی، ۱۹۷۹). کوهن (۱۹۷۰) از این مجموعه باعنوان پارادایم یاد نموده است. از نظر او تغییرات پارادایمى موجب تحول ساختار معرفت علمى مىشود و این نوع تغییرات از نوع تغییرات تدریجى و فزایندهاى نیست که در درون ساختارى واحد شکل مىگیرد. لاکاتوش (۱۹۷۰) معرفت علمى را متکى بر استخوانبندىهایى دانست که منجر به تعریف پوزیتویستى علم نمیشوند و فایرآبند(۱۹۷۹) بر قیاسناپذیرى مجموعههاى مختلف علمى توجه نمود.
ارتباط درونى علم با معانى و معارف غیر علمى ضمن آن که استقلال علم را خدشهدار کرد، هویت ساختارى و ارزش روشنگرانة علمرا نیز متزلزل ساخت. روشنگرى از جمله خصایص اصلى مدرنیته است و تزلزل در هویت روشنگرانة علم به معناى تزلزل در ارکان مدرنیته است. و به همین دلیل، مباحث و مسائل فلسفه علم که استقلال معرفت علمى را مورد انکار قرار داد، به عبور از اندیشههای مدرن و شکلگیرى فلسفههاى پست مدرن انجامید.
فیلسوفان پست مدرن نظیر فوکو بوردیا، لیوتار، دریدا به رغم اختلافاتى که دارند، در هویت فرهنگى علم، اتفاق نظر دارند. بر اساس اینرویکرد، علم، هویتى فرهنگى – تاریخى و تمدّنى دارد و فرهنگ به حسب برخى از نیازهاى خویش، معرفت علمى را متناسب با دیگر لایههاى معرفتى خویش پدید مىآورد. در این نگرش، علم نیز به عنوان بخشى از فرهنگ، به نوبة خود، بخشى از نیازهاى کلّى و جزئى فرهنگ را تأمین مىکند. با این بیان، گرچه بین علم و فرهنگ تعاملى دیالکتیکى و دوسویه برقرار است، لکن فرهنگ در کلیت خود غالب بر علم است. شکل ۴ این نوع رابطه میان علم و فرهنگ را نشان میدهد: در این شکل، علم در هر حال، جزئى از فرهنگ بوده و متأثر از زمینة غالب بر فرهنگ است.
نوع سوّم از ارتباط، مبتنى بر احاطة علم بر فرهنگ است. در این نوع ارتباط، هویت مستقل علم محفوظ است، چه اینکه اگر علم، هویتى فرهنگی داشته باشد، هرگز احاطه بر آن نمىتواند پیدا کند و زیر مجموعة آن خواهد بود. این دیدگاه، مبتنى بر رویکرد عقلانى و وحیانى به علم است، اگر عقل، شهود و وحى، نظیر حس، به عنوان منابع معرفتى به رسمیت شناخته شوند، دانش علمى به گزارههاى آزمونپذیر محدود نمیشود و علم، ساحتهاى دیگر معرفت را نیز که در حوزة فرهنگ، ناگزیر حضور دارند در معرض نظر و داورى خود قرار میدهد. یعنى علم مىتواند نسبت به ارزشها، هنجارها آرمانها و دریافتهاى کلان از عالم و آدم و همچنین عواطف، انگیزهها، گرایشها نیز نظر داده و داورى نماید و از صدق و کذب و یا صحّت و سقم آنها خبر دهد. به همین دلیل، همة فرهنگ در همة حالات، در معرض داورى علم قرار مىگیرد و بلکه علم مىتواند نسبت به صورتهایى از فرهنگ که غیر واقعیاند، یعنى به عرصة واقعیّت انسانى قدم نگذاردهاند و حتّى در قالب آرمانهاى فرهنگى به صورت فرهنگ آرمانى نیز در نیامدهاند، داورى کرده و از حقیقت و یا بطلان آنها نیز خبر دهد.
فرهنگ حق و باطل، دو مفهومى است که بر مبنای این دیدگاه، توصیف و تبیین مناسب با خود را پیدا مىکنند. فرهنگ حق، فرهنگى خواهد بود که در سنجشهاى علمى، صحیح و صادق باشد و فرهنگ باطل، فرهنگى است که با ارزش گذارى علمى، کاذب و باطل شمرده شود و حق و باطل به لحاظ تاریخى مىتوانند واقعیت داشته و یا آنکه واقعیت نداشته باشند و هر کدام از این دو مىتواند بخشى از واقعیت موجود را تصرّف کرده و یا همة آن را در اختیار داشته باشد. علم در هر یک از این صور، غالب بر فرهنگ است و احاطة معرفتى خود را بر همة آنها حفظ کرده، با داورىهاى خویش قدر و منزلت حقیقى آنها را مشخص مىکند. نوع سوم نسبت علم و فرهنگ را مىتوان به صورت زیر ترسیم کرد.
به لحاظ تاریخى، این دیدگاه با مراتب مختلف خود، تا قبل از غلبه نگرش پوزیتویستى به علم یعنى تا قبل از نیمه دوم قرن نوزدهم حضور فعّال داشت. فیلسوفان نخست دوران روشنگرى نیز با مبانى را سیونالیستى و عقلگرایانه، حوزههاى مختلف معرفتى را در معرض نقد و داورى علمى قرار مىدادند.
اندیشمندان دنیاى اسلام نیز با پذیرش مرجعیت وحى و عقل، عرصههاى مختلف فرهنگ را در حوزة بررسىها و نقّادىهاى علمىقرار مىدادند. علوم نقلى که در حاشیة حضور وحى، فرصت بروز و ظهور یافتند، در قالب ابواب مختلف فقهى، بخشهاى مختلف هنجارى فرهنگ اسلامى را پوشش دادند. حکمت عملى در دنیاى اسلام، با بهرهورى از رهاوردهاى عقل نظرى و عملى در تقسیمبندى انواع جوامع، صور مختلف واقعیتهاى اجتماعى را در انواع گوناگون مدن جاهله قرار داده و فرهنگ آرمانى خود را در صورت مدینه فاضله که مدینۀ حکمت و عدالت است، جستجو مى کند
نظرات شما عزیزان: